گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن
آرزو كردی كه دیگر بر نگردم پیش تو
راه من، با این كه طولانی است، حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشكنی
این شكستن نا مسلمانی است ، حرفش را نزن
حرف رفتن می زنی وقتی كه محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانی است ، حرفش را نزن
فرامرز_عرب_عامری
آغوشِ سنگِ فیروزه...برچسب : حرفش, نویسنده : behtarinsher بازدید : 115
با تیغ ابرو می کُشی از خلق و بر لب
هنگام کشتن ذکر بسم الله داری!
یک روز با چادر دم ایوان می آیی
یک روز بر تن دامن کوتاه داری
تو آن صراط المستقیمی که همیشه
پشت سرت جمعیتی گمراه داری
مانند لب های تو پر رنگ است بانو
نقشی که در ایمان خلق الله داری
شایان_مصلح
آغوشِ سنگِ فیروزه...عقل دارم!- بیشتر از آنچه لازم داشتم-
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!
پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است!
راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو!
هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است!
من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم –
هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است!
اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است
اصغر_عظیمی_مهر
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعلهای بود که لرزید ولی جان نگرفت
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصهء عاشقی ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
فاضل_نظری
آغوشِ سنگِ فیروزه...که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
فاضل نظری
آغوشِ سنگِ فیروزه...